نگاه تـــو ...

و مــن

از نبــودنت بر ســر سفــره

پــی به آمــدن بهـــاری دیگــر می بــرم

چـه سنگیـن اند بعضـی ثانیـــه ها !





در قاب نگــاه تـــو

تصویر این روزهای بارانــی

مرا می برد تا عمق آبـی آسمــان

آنجا که تا رویــای بهـــار و بــاران راهی نیست

آنجا که شاعــر می شوم

از بس که به تــــو اشاره می کنم






نوشتــه ها بهانــه است..

فقط مینویســم که یــادآوری کنم

(بیادتــــم)

باورش با تــــو ...


رویـای پاییــزی ...

این عصــرهای پاییـــزی

عجـیب بـوی ِ نـفس هـای ِ تـو را می دهـد ...!

گـوئـی ... تـو اتـفاق می افـتی

و مـن دچـار می شـوم ...





خــیال قشنــگی ســت...

شـنیدن صــدای خش خش بـــرگـــ ها،

بــر زیــر پـاهایــمان...

قـــدم زدن دو نـفــره مـان، در پــاییـــز!






می دانــی

از وقتی دانستـم که تـــو اولین بــار با پاییـــز آمـدی؛

تازه فهمیـدم دلیــلِ یک عمــر پاییـــز پـرستـی ام را....






از پاییــــز


مهـــرش برای تــو

بــرگ ریــزش بــرای مــن


بــــانوی قصـه ها ...

دیگــر بانـــوی هیــچ قصه ای نخواهــم شد!

که این بانــــو خــود قصه ها دارد ...





باور کن خیلی حـــرف است!

وفـــادار دست هایی باشی,


که حتی یکبـــار هم لمسشــان نکرده ای ...






من از تمام دنیـــا ... فقط آن دایـــره ی مشکے چشمـــان تـــو را میخواهم ..،

 وقتے که در شفافیتش ..، بازتاب عکس خـــودم را میبینم ...






تنهـــایـــی همیـــــن اســــت تکــــرار نا منظــــم من بــــی تـــو…

بــی آنـــکه بــدانـی برای تو نفـــس میکشـــــم…



 

پنجـــره ...


یک پنجره برای دیدن


یک پنجره برای شنیــــدن


یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــی


در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــد


و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــگ


یک پنجره که دست های کوچک تنهایــی را


از بخشش شبانه ی عطر ستاره ها


سرشار می کنــــــــــــــد


و می شود از آنجـــــــــــا


خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کـرد


یک پنجره برای من کافیــســـت



بهـــار

یکی از آن هزاران بهانه

برای آمدنت است

که من بیهوده به آن دل بسته ام!



از بهـــار

تقویم میماند

و از من

استخوان هایی که

تو را دوست خواهند داشت


آواز بهـــار ...

بهــــــار

یعنی تـــو!

وقتــی که در چهــارفصــل ســال

جوانـــه می زنــی

شکوفــه می دهــی

بــه بــار می نشینــی

در شعــرهایــم...!




 پیــراهنــم میلغــزد در جاذبــه ی بهــــار ...!


 بهــــار آمــد و مـــــــــــن بی تــــــــــو هنــوز هــر روزم پاییـــــز است ...

امروز من ...





گــــاه جلوی آینـــه می ایستـــم......

خودم را در آن میبینــم

دست روی شــانه هــایــش می گـــذارم و میگویـــم :

چـــه تحملـــی دارد دلـــت !



خــــدایــا دیـدی...؟کلی بـــــــاران فرستادی تـــا این لکه هـــا را از دلـــم بشویـــی ... من کـــه

گفته بـــودم لکه نیست ، زخــــــــــــــــــــــم است.




دلم پُــــــــــر است

پُــــــــــر پُــــــــــر پُــــــــــر

آنقــــــدر که گاهی اضافه اش، از چشمانم می چـــــکد !


بهـــار


چــه تلــخ محاکمــه مــی شود

زمستــــان

که بــرای جــان دادن به درخت

جــان می دهد

و چــه ناعادلانــه کمــی انطــرفتــر

همــه چیــز به اســم بهــــــار تمــام میشــود…

یا مقلب القلوب ...

سال نو می شود, زمین نفسی دوباره می کشد

برگ ها به رنگ در می ایند و گل ها لبخند می زنند و پرنده های خسته بر میگردند و در این رویش سبز

دوباره ... من ... تو ... ما کجا ایستاده ایم

سهم ما چیست؟ ... نقش ما چیست؟ ...

پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟

زمین سلامت میکنیم و ای ابرها درودتان باد

*****

برف و یخ آب شد
چشمه ‏ها شد روان
 
شد زمین رنگ‏رنگ
خنده زد آسمان
 
باز دنیای ما
شاد و پیروز شد
 
آمد ، آمد بهار
عید نوروز شد
 
پر شد از بوی گل
کوچه ‏ها ، خانه ‏ها
 
باز آغاز شد
رقص پروانه‏ ها
 
باز هم پهن شد
سفره هفت سین
 
سبز شد ، سرخ شد
هر کجای زمین

سال 1391 مبارکــــــ


♥* عکس های زیبـــا و عاشقانــه *♥


برای دیدن تصاویر بیشتر به ادامه مطلب بروید ...




ادامه نوشته

پاییــــز رویـایــی ...

بیا تمام پاییز را قدم بزنیم
.

.

خدا

توی پاییز تو را

از شاخه قلبش

به زمین خیس دل من

بخشید ..


در برابر باد پاییز

برگ‌های افرا

بی‌هیچ پایداری پراکنده می‌شوند

به کجا می‌روند؟

هیچ‌کس نمی‌داند

و
من در فصلی که عاشقش هستم، افسرده ام..!


وقتی به شهر آمدم

آنقدر سخاوت داشت

که پولک های طلایی پیراهنش را

فرش زیر پایم نمود

و آنجا بود که

سمفونی لطیف باران آغاز شد

و سماع من

در جشن برگ ریزان پائیزی .....