رز بنفش

عاشقانه و مطالب جالب و مفرح و اموزنده

رز بنفش

عاشقانه و مطالب جالب و مفرح و اموزنده

دست نوشته های مهاتما (روح بزرگ) گاندی!

من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفت باشم
من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم
من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم
چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است
و تو هم به یاد داشته باش: من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى، من را خودم از خودم ساخته‌ام
منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند
لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى
و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه
ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى
می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم
می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم
چرا که ما هر دو انسانیم
این جهان مملو از انسان‌هاست
پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد
تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند
حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند
دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى
من قابل ستایشم، و تو هم
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد
به خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى
همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت
اما همگى جایزالخطا
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى و یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند .

زیبایی یه زن

 
 
زیبایی یه زن به لباسهایی که پوشیده... ژستی که گرفته
و یا مدل مویی که واسه خودش ساخته نیست

زیبایی یه زن باید از چشماش دیده بشه
به خاطر این که چشماش دروازه ی قلبش هستند، جایی که منزلگه عشق میتونه باشه

زیبایی یه زن به خط و خال صورتش نیست
بلکه زیبایی واقعی یه زن انعکاس در روحش داره


محبت و توجهی که عاشقانه ابراز میکنه
هیجانی که در زمان دیدار از خودش بروز میده
زیبایی یک زن هست
چیزی که با گذشت سالیان متمادی افزایش پیدا میکنه

هوش ایرانی

یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره… و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش راکه دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد… خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت ۵۰۰۰ دلار + ۱۵٫۸۶دلار کارمزد وام راپرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت “ از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم ” و گفت ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که ۵۰۰۰ دلار از ما وام گرفتید؟! ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین ۲۵۰۰۰۰ دلاری رو برای ۲ هفته با اطمینان خاطر و با فقط ۱۵٫۸۶ دلار پارک کنم !

همه زیبا هستند

روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را می پسندد و فردی دیگر به تیپ و قیافه کاملا متفاوتی دل می بندد. دلیل این همه تنوع در تفسیر زیبایی چیست؟ و از کجا بدانیم که همسر آرمانی ما چه شکل و قیافه ای دارد!؟"

شیوانا پاسخ داد: " موضوع اصلا شکل و قیافه نیست. موضوع خاطره خوش و اثرگذار و مثبتی است که آن شخص در زندگی کودکی و جوانی خود داشته است. همه اینها بستگی به این دارد که آن شخص یا اشخاصی که به انسان توجه داشته اند و با او صمیمی شده اند قیافه شان چه شکلی بوده است. در واقع وقتی انسان به چهره ای خیره می شود در لابلای رنگ چشم و شکل ابرو و اندام فرد محبت و شور و شوق و مسرتی را جستجو می کند که در ذهن خود قبل از آن از صاحب چنان هیبتی تجربه نموده و یا در خاطره اش حک شده است. انسان ها همه شبیه همدیگرند و هیچ کسی زیباتر از دیگری نیست. این ذهن ماست که در لابلای شکل و قیافه و رفتار و حرکات آدم ها به دنبال گمشده رویاهای خود می گردد و آن را به چشم زیبا و تیر مژگان ترجمه می کند!"

آنگاه شیوانا لختی سکوت کرد وسپس لبخندی زد و گفت: "خوب در اطراف خود دقیق شوید! مردی را می بینید که از سرزمینی دور همسری را برای خود انتخاب کرده است. در چهره آن دختر دقیق شوید! می بینید که شباهت هایی غیر قابل انکار با همشهریان و اهل خانواده و فامیل آن مرد دارد. در واقع او این شباهت ها را در قیافه آن زن دیده است و همه خاطرات خوبی که در کودکی با صاحبان چنین مشخصاتی داشته را به یکباره در چهره ان زن دیده است و به او دلباخته است. برای همین است که زیبایی مورد اشاره دیگران برای شما عادی جلوه می کند و اهالی یک قبیله خاص ، اشخاص با شکل و قیافه ثابت و مشخصی را زیبا و جذاب می پندارند. در واقع هیچکس زیباتر از دیگری نیست. این خاطرات متصل به شکل و چهره و ادا و اطوار هاست که توهم تفاوت زیبایی را در ذهن ها ایجاد می کند."

ارسال از دوست خوبم سهیلا

راه بــهــــشــــت!


(ارسال توسط دوست خوبم یوسف)

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.
هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.
گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»
دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد.
مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر ، مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند.

ماه من، غصه چرا ؟

ماه من، غصه چرا ؟


آسمان را بنگر، که هنوز، بعد صدها شب و روزمثل آن روز نخستگرم و آبی و پر از مهر، به ما می‌خندد!یا زمینی را که دلش، از سردی شب‌های خزان نه شکست و نه نگرفت!بلکه از عاطفه لبریز شد ونفسی از سر امید کشیدو در آغاز بهار، دشتی از یاس سپیدزیر پاهامان ریخت،تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست!ماه من!دل به غم دادن و از یأس سخن‌ها گفتنکار آن‌هایی نیست که خدا را دارندماه من!غم و اندوه، اگر هم روزی، مثل باران باریدیا دل شیشه‌ای‌ات، از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکستبا نگاهت به خدا، چتر شادی وا کنو بگو با دل خود، که خدا هست، خدا هست!او همانی است که در تارترین لحظه شب، راه نورانی امید نشانم می‌داداو همانی است که هر لحظه دلش می‌خواهد، همه زندگی‌ام،غرق شادی باشدماه من!غصه اگر هست، بگو تا باشد!معنی خوشبختی،بودن اندوه است…!این همه غصه و غم، این همه شادی و شورچه بخواهی و چه نه! میوه یک باغندهمه را با هم و با عشق بچین ولی از یاد مبر؛پشت هر کوه بلند، سبزه‌زاری است پر از یاد خدا!و در آن باز کسی می‌خواند؛که خدا هست، خدا هستو چرا غصه؟! چرا؟

 

شعر از مهین رضوانی فرد

ارسال از آقا رضا

دزد جوانمردی


(ارسال توسط دوست خوبمون مجتبی)

اسب سواری، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت.
از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت : ... اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت.
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!

راز شقایق

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آن چه زیر لب
می گفت
 

ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

حرف دل

ارسال توسط دوست خوبم سحر
...I Love you
....I Love you
.....I Love you
......I Love you
.......I Love you
........I Love you
پرواز در هوای خیال تو دیدنی ست
حرفی بزن که موج صدایت شنیدنی ست
شعر زلال جوشش احساس های من
از موج دلنشین کلام تو چیدنی ست
یک قطره عشق کنج دلم را گرفته است
این قطره هم به شوق نگاهت چکیدنی ست
من در فضای خلوت تو خیمه می زنم
طعم صدای خلوت پاکت چشیدنی ست
تا اوج ، راهی ام به تماشای من بیا
با بالهای عشق تو پرواز دیدنی ست

قانون روزگار

گویا قانون روزگار است که نیمی از عمر را جستن و نیم دیگر، قدر حاصل نیمه‌ی اول را ندانستن. گویی انسان، قدر داشته‌هایش را نمی‌داند. داشته‌هایی که به عمری، به‌دست آورده است. گویا قرار است نیمی از عمرمان را با هزار تلاش و خواهش و ترفند بجوییم و آن‌گاه که زمانِ در آغوش‌کشیدن شاهد مقصود است، خود، آن را نابود کنیم. شما هم می‌اندیشید عاقلانه نیست! می‌دانم اما شاید این اتفاق نامیمون هر روز در کنار ما بارها‌ در حال رخ دادن است. انسان‌های بی‌شماری را پیرامون خود دیده‌ایم که برای به‌هم رسیدن، با هم بودن و یکی شدن، از تمام هست و نیست خود می‌گذرند. روبه‌روی ابر و باد و ماه و خورشید می‌ایستند تا به مراد دل‌شان برسند و با آن‌که دوستش دارند، زیر یک سقف زندگی کنند اما پس از سال‌ها تحمل رنج و سختی و گذشتن از مانع‌ها، درست در زمانی که می‌بایست از زندگی لذت ببرند، با بهانه‌ای کوچک، روبه‌روی هم می‌ایستند.... گویی این‌همه ساعت‌ها، روزها و ماه‌ها بی‌قراری، برای هیچ بوده است. رخداد بهانه‌ها نیز علت خاصی نمی‌خواهد، با کدورتی جزئی یا اختلاف‌سلیقه‌ای پیش‌پاافتاده، همه‌چیز نابود می‌شود، حرمت‌ها می‌شکند و در چشم‌به‌هم‌زدنی، سِیلی ویران‌گر، هرچه کاشته‌اند را با خود می‌برد. راستی کدام دهقان را دیده‌اید که هنگام برداشت محصول، آن را زیر دست و پا له کند یا به‌دست خود، محصولش را که برای آن، ماه‌ها زحمت کشیده است، نابود کند؟.... راستی ما از کدام دسته‌ایم؟

ارسال از دوست خوبم یاسر

حاضر جوابی

 
روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:آقای شاو ! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است برنارد شاو هم سریع جواب میدهد : بله ! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!
 
روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:«شما برای چی می نویسید استاد؟» برنارد شاو جواب داد:«برای یک لقمه نان»نویسنده جوان برآشفت که:«متاسفم!برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»وبرنارد شاو گفت:«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!»

نامه پسر به پدر

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود،
با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده.
یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند

جمله زیبا

آن قدر از مقابل چشم تو رد شدم تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم منظومه‌ای برابر چشمم گشوده شد آن شب که از کنار تو آرام رد شدم گم بودم از نگاه تمام ستارگان تا این که با دو چشم سیاهت رصد شدم شاید به حکم جاذبه، شاید به جرم عشق در عمق چشم‌های تو حبس ابد شدم دیدم تو را در آینه و مثل آینه من هم دچار- از تو چه پنهان؟! ـ حسد شدم شاعر شدم همان که تو را خوب می‌سرود مثل کسی که مثل خودش می شود شدم در حیرتم چگونه، چرا در نگاه تو دیروز خوب بودم و امروز بد شدم محمد سلمانی

نامزدی ،بهترین فرصت عاشقی

نامزدی ،بهترین فرصت عاشقی

 

نامزدی ،بهترین فرصت عاشقی

در فرهنگ ما خیلی از دختر و پسر ها قبل از اینکه به زیر یک سقف مشترک بروند ،دوران نامزدی یا همان عقدکردگی را تجربه می کنند ، که هم فرصتی برای شناخت بهتر یکدیگر است و هم روز هایی با مسئو لیت کمتر و فرصت بیشتر برای ذخیره ی مهر و محبت. در این مقاله راهکارهایی برای گذراندن دوران نامزدی شیرین و موثر را می خوانید :

قسمت‌هایی از شخصیت همسرتان را خواهید شناخت که به‌صورت معمولی امکان‌ ندارد بر آن‌ها آگاهی یابید مگر آن‌که با هم زندگی کنید. برای شناخت شخصی که به‌طور متناوب -نه‌ پیوسته- او را می‌بینید ، هیچ راهی بهتر از این نیست که در عمل و در مقاطع زمانی مختلف و کوتاه، با او زندگی کنید. در دیدارهای کوتاهِ دو یا سه‌ ساعت در هفته، افراد اغلب، بهترین رفتارشان را نشان می‌دهند. واقعیت در زمان طولانی‌تری، و در ارتباط نزدیک تر آشکار می‌شود. - درمی‌یابید که آیا سبک زندگی شما و همسرتان، از تفاهم و هماهنگی حقیقی برخوردار است یا خیر.

ویژگی‌هایی که باعث می‌شوند عاشق کسی شوید و یا از دیدن او لذت ببرید ، ممکن است کافی نباشد تا هماهنگی همیشگیِ شما را بعد از آن‌که هم‌خانه شدید، تضمین کند.